۱۳۹۰ اردیبهشت ۱۱, یکشنبه

۱۳۸۹ دی ۱, چهارشنبه

همه خوابند و من هم آماده ، تا بخوابم

 
می گویی و می گویی و می نویسی و می نویسی . داد می زنی و هر کار دیگر . اما انگار قرار نیست کسی بیدار شود .
قرار نیست هیچ چیز تغییر کند و این دارد عذابت می دهد و درست موقعیکه دلسرد از فریاد زدن می خواهی به کنج خلوت خودت بخزی تا دیگر برای تو هم هیچ چیز مهم نباشد، کسی می گوید کجا؟ چه گفتی؟ به صدایت عادت کرده بودیم!!!!!!!!
و این چرخه ادامه دارد ...

۱۳۸۹ آبان ۱۷, دوشنبه

و چقدر زود قضاوت مي كنيم ما


 
 
شیوانا جعبه‌اى بزرگ پر از مواد غذایى و سکه و طلا را به خانه زنى با چندین بچه قد و نیم قد برد.
زن خانه وقتى بسته‌هاى غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویى از همسرش و گفت: «اى کاش همه مثل شما اهل معرفت و جوانمردى بودند.
شوهر من آهنگرى بود که از روى بى‌عقلى دست راست و نصف صورتش را در یک حادثه در کارگاه آهنگرى از دست داد و مدتى بعد از سوختگى علیل و از کار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمان شود.
وقتى هنوز مریض و بى‌حال بود چندین بار در مورد برگشت سر کارش با او صحبت کردم ولى به جاى اینکه دوباره سر کار آهنگرى برود مى‌گفت که دیگر با این بدنش چنین کارى از او ساخته نیست و تصمیم دارد سراغ کار دیگر برود.
من هم که دیدم او دیگر به درد ما نمى‌خورد....

برادرانم را صدا زدم و با کمک آن‌ها او از خانه و دهکده بیرون انداختیم تا لا اقل خرج اضافى او را تحمل نکنیم.
با رفتن او ، بقیه هم وقتى فهمیدن وضع ما خراب شده از ما فاصله گرفتن و امروز که شما این بسته‌هاى غذا و پول را برایمان آوردید ما به شدت به آنها نیاز داشتیم.
اى کاش همه انسان‌ها مثل شما جوانمرد و اهل معرفت بودند!
شیوانا تبسمى کرد و گفت: حقیقتش من این بسته‌ها را نفرستادم. یک فروشنده دوره‌گرد امروز صبح به مدرسه ما آمد و از من خواست تا اینها را به شما بدهم و ببینم حالتان خوب هست یا نه!؟ همین!
شیوانا این را گفت و از زن خداحافظى کرد تا برود.
در آخرین لحظات ناگهان برگشت و ادامه داد: راستى یادم رفت بگویم که دست راست و نصف صورت این فروشنده دوره گردهم سوخته بود

۱۳۸۹ مهر ۲۵, یکشنبه

هزار تومان الان ، بهتر از پانصد هزار تومان فرداست.

بچه گفت من یک مداد نوکی می خواهم . پدر خسته و بی حوصله بود و با لحن تندی گفت قناعت کن بچه ! من پول ندارم . بچه می دانست که اگر پدر بخواهد می تواند برایش بخرد . بچه خیلی مداد نوکی دوست داشت . تمام دوست هایش مداد نوکی داشتند و او در کلاس مرتب باید مدادش را می تراشید و کنار سطل آشغال می ایستاد . دوستانش او را مسخره می کردند. پدر نمی دانست بچه چقدر مداد نوکی دوست دارد. مداد نوکی هزار تومان بود . بچه تصمیم گرفت مداد نوکی را از راه دیگری تهیه کند تا دیگر پدرش بخاطر هزار تومان سر او داد نکشد . یک روز مداد نوکی آن همکلاسی اش را که از همه بیشتر در کنار سطل آشغال مسخره اش می کرد ، یواشکی برداشت و به خانه برد . شبها که همه می خوابیدند ، مداد نوکی را در می آورد و با استفاده از نور آشپزخانه که کمی از آن در اتاق خوابش افتاده بود ، کمی می نوشت. واقعا که چقدر خوش خط ، زیبا ، یکدست و مرتب می نوشت . بچه تصمیم گرفت دیگر نیاز هایش را با همین روش جدید تامین کند . یک روز دلش موتور خواست. موتور را از جایی دیگر تهیه کرد!!! دستگیر شد . پدر برای اینکه آبرویش نرود 500 هزار تومان داد تا بچه آزاد شود .

۱۳۸۹ مهر ۲۳, جمعه

بچه ها چیزی به زبان نیاوردند

بچه ها گریه می کنند که چرا پدر نیامد؟ پدر حتما قول خوراکی یا اسباب بازی داده است که بچه ها امروز بیش از دیروز بی تابند. مادر نمی داند چه کند. باید یک جور سرشان را گرم کند. مادر شروع می کند به ادا در آوردن. بچه ها می خندند. سرشان کمی گرم می شود. آن بچه که یک کم بزرگ تر بود باز پرسید پس بابا کی می آید؟ مادر عصبانی شد. از او که مانند دیگر بچه ها فراموش نکرد منتظر باباست. مادر فکر کرد و با خود گفت کاش این بچه هم مانند بقیه کوچکتر و کم عقل تر بود.
 

۱۳۸۹ مهر ۲۱, چهارشنبه

این کاش راست و دروغش را می فهمیدم


یک ایمیل برای من آمد که داخل آن یک عکس بود. همین عکسی که در زیر می بینید:
 
که کنارش نوشته شده "ملابرگر". که در این عکس که من گذاشتم خیلی معلوم نیست. می توانید "ملا برگر" را در گوگل جستجو کنید!
بعد بالای این عکس یک تیتر زده بود که " جواب مردم آمریکا در بی حرمتی ایرانیان به مسئولین آنها در روز قدس
همان مسئولینی که با پس و پیششان باعث و بانی کشته شدن ده ها ملیون نفر در تاریخند ، به حقوق ملیون ها نفر تجاوز می کنند، در زمان شاه به نقل یکی از رانندگان پایگاه نوژه همدان ، سگهای آمریکایی به دختران ایرانی تجاوز می کردند تا اسباب خنده و شادی آنان فراهم باشد ، دنیا را به خاک سیاه کشیده اند و حالا چند کاریکاتور کشیدن و چند پرچم آتش زدن ما می شود " بی حرمتی به مسئولین آمریکا " و در جواب باز می گویند که خود دین اسلام گفته است که به مقدسات دیگران اهانت نکنید تا به مقدسات شما اهانت نکنند. مسئولین سفاک و متجاوز آمریکا شده اند مقدسات دنیا!  چه را با چه مقایسه می کنند و چه را با چه خلع سلاح می کنند و چه زود ما هم در اینجا باورمان می شود که "عجب آدم پستی هستیم که به مسئولین آمریکا بی احترامی کردیم " !!!!!!!!!! هر چه بیشتر می نویسم ، بیشتر قلبم می سوزد. بقیه اش را شما بنویسید.

دو گدا


دو گدا تو یه خیابون شهر رم کنار هم نشسته بودن. یکیشون یه صلیب گذاشته بود جلوش، اون یکی یه ستاره داوود.. مردم زیادی که از اونجا رد میشدن به هر دو نگاه میکردن ولی فقط تو کلاه اونی که پشت صلیب نشسته بود پول مینداختن.
یه کشیش که از اونجا رد میشد مدتی ایستاد و دید که مردم فقط به گدایی که پشت صلیبه پول میدن و هیچ کس به گدای پشت ستاره داوود چیزی نمیده. رفت جلو و گفت: رفیق بیچاره من، متوجه نیستی؟ اینجا یه کشور کاتولیکه، تازه مرکز مذهب کاتولیک هم هست. پس مردم به تو که ستاره داوود گذاشتی جلوت پول نمیدن، به خصوص که درست نشستی بغل دست یه گدای دیگه که صلیب داره جلوش. در واقع از روی لجبازی هم که باشه مردم به اون یکی پول میدن نه به تو.
گدای پشت ستاره داوود بعد از شنیدن حرفهای کشیش رو کرد به گدای پشت صلیب و گفت: هی "موشه" نگاه کن کی اومده به برادران "گلدشتین*" بازاریابی یاد بده؟


* گلدشتین یه اسم فامیل معروف یهودیه
توضيح: گلدشتين ثروتمند ترين خاندان يهودي در جهان است.

آبدارچی در شرکت مایکروسافت


مردى برای سِمَتِ آبدارچی در مایکروسافت تقاضا داد. رئیس هیئت مدیره مصاحبه اش کرد و تمیز کردن زمینش رو - به عنوان نمونه کار - دید و گفت:
"شما استخدام شدین، آدرس ایمیلتون رو بدین تا فرم‌های مربوطه رو واسه تون بفرستم تا پر کنین و همینطور تاریخی که باید کار رو شروع کنین".
مرد جواب داد: "اما من کامپیوتر ندارم، ایمیل هم ندارم !"

 
رئیس هیئت مدیره گفت: "متأسفم. اگه ایمیل ندارین، یعنی شما وجود خارجی ندارین و کسی که وجود خارجی نداره، شغل هم نمی تونه داشته باشه".
مرد در کمال نومیدی اون جا رو ترک کرد. نمی دونست با تنها 10 دلاری که در جیبش داشت چه کار کنه.

سکه طلا یا نقره

ملا نصرالدین هر روز در بازار گدایی می‌کرد و مردم با نیرنگی٬ حماقت او را دست می‌انداختند. دو سکه به او نشان می‌دادند که یکی شان طلا بود و یکی از نقره. اما ملا نصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب می‌کرد. این داستان در تمام منطقه پخش شد. هر روز گروهی زن و مرد می‌آمدند و دو سکه به او نشان می دادند و ملا نصرالدین همیشه سکه نقره را انتخاب می‌کرد. تا اینکه مرد مهربانی از راه رسید و از اینکه ملا نصرالدین را آنطور دست می‌انداختند٬ ناراحت شد. در گوشه میدان به سراغش رفت و گفت: هر وقت دو سکه به تو نشان دادند٬ سکه طلا را بردار. اینطوری هم پول بیشتری گیرت می‌آید و هم دیگر دستت نمی‌اندازند. ملا نصرالدین پاسخ داد: ظاهراً حق با شماست٬ اما اگر سکه طلا را بردارم٬ دیگر مردم به من پول نمی‌دهند تا ثابت کنند که من احمق تر از آن‌هایم. شما نمی‌دانید تا حالا با این کلک چقدر پول گیر آورده‌ام

برنده بازنده

برنده متعهد میشود.
بازنده وعده میدهد.

وقتی برنده ای مرتكب اشتباه میشود، میگوید: اشتباه كردم.
وقتی بازنده ای مرتكب اشتباه میشود، میگوید: تقصیر من نبود.

برنده بیش از بازنده كار انجام میدهد، و در انتها باز هم وقت دارد.
بازنده همیشه آنقدر گرفتار است كه نمیتواند به كارهای ضروری بپردازد.

برنده به بررسی دقیق یك مشكل می پردازد.
بازنده از كنار مشكل گذشته، و آن را حل نشده رها میكند.

برنده میگوید: بیا برای مشكل راه حلی پیدا كنیم.
بازنده میگوید: هیچ كس راه حلی را نمیداند.

سلام و سلام و من هستم

بعد از سالها خواب و چشمانی که باز شده ، و خیال بیداری ، که بیداری و هشیاری دو چیزند. می گویند هشیاریم اما نه هشیار که نه بیدار که هنوز خوابیم . فقط با چشم باز خوابیم . ما را می بینند و می گویند بیداریم ، ما خوابیم و نه می بینیم و نه می شنویم که چه می گویند .